تجربه های یک مامان

خداوند در 2 اسفند 88، پسرکوچولویی را به من امانت داد.

تجربه های یک مامان

خداوند در 2 اسفند 88، پسرکوچولویی را به من امانت داد.

بازی

بچه ها که به این سن می رسند، دیگر دلشان می خواهد بیشتر وقتشان را به بازی بگذرانند. پسری هم عجیب عاشق نی نی است. این را در سفر مشهد فهمیدم. با این که حسابی به من وابسته است ولی وقتی در صحن یک بچه را می دیدید، من را کاملا فراموش می کرد و به دنبال او راه می افتاد، گاهی هم می رفت بچه های بزرگتر از خودش را محکم بغل می کرد. صحنه جالبی بود، پاهای بچه را می چسبید در حالی که قدش تنها به کمر او می رسید. 

می گفتم، از بازی بچه ها می گفتم. حالا ما مانده ایم که پسری را کجا ببریم بازی کند، بابا هم که سخت مشغول درس است و نمی خواهیم زیاد مزاحمش شویم. پسری از صبح که بیدار می شود به ما می چسبد و چون حوصله اش سر می رود همه اش شیر می خواهد. من هم گاهی سرش را گرم می کنم، کتاب می خوانم برایش، توپ بازی می کنیم و... ولی این وضعیت دو تا مشکل دارد اول این که می ترسم عادت کند که با من بازی کند و تنهایی بازی کردن را یاد نگیرد و ثانیا... این یکی را ولش کن. دوست ندارم مسائل خودم را قاطی کارهای پسری کنم. همان اولا کافی است. در ضمن بعد از یک مدت بازی با من هم خسته می شود و... 

کسی اگر پیشنهادی داشت لطفا ما را راهنمایی کند.

نظرات 1 + ارسال نظر
زینب سادات دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:50 ب.ظ http://zire1saghf.blogfa.com

نترس که بازی کردن تنهایی رو یاد نگیره
تا جایی که می خواد باهاش بازی کن . بعدها خواهی دید که تنهایی هم بازی هایی رو می کنه که تو باهاش می کردی!

ممنون. همین کار رو می کنم. با بازی میشه خیلی چیزا رو یادشون داد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد