تجربه های یک مامان

خداوند در 2 اسفند 88، پسرکوچولویی را به من امانت داد.

تجربه های یک مامان

خداوند در 2 اسفند 88، پسرکوچولویی را به من امانت داد.

مامان کم حوصله

بعدازظهر است. پسر کوچولو خوابش می آید ولی کنجکاوی و بازیگوشی اجازه نمی دهد که بیاید و کنار تو بخوابد. به هوای خواباندن او دراز کشیده ای و حالا پلک های خودت هم سنگین شده اند. پسر کوچولو مشغول خالی کردن کمدش است. همه لباس ها را بیرون می ریزد بعد می رود سراغ آن عقب ها که یک چیزهایی را قایم کرده ای و خودت هم یادت رفته. هر چیز جدیدی که پیدا می کند، اول به تو نشان می دهد.  

- مامان...! 

- اونو بده پاره میشه، حیفه! 

- مامان...! 

- اونو باز نکن، دستمالاش می ریزه بیرون. 

- مامان...! 

- ... 

از یک طرف دلت نمی خواهد جلوی کنجکاوی اش را بگیری و از طرف دیگر می دانی که اگر رهایش کنی چیز سالم باقی نمی گذارد. 

یک جعبه دستمال محافظ کهنه برداشته و به عکس بچه ای را که روی جعبه است، می بوسد. 

- مامان، نی نی! 

و باز هم می بوسد. 

حالا می خواهد در جعبه را باز کند. گوشه اش پاره می شود. با ناراحتی جعبه را از دستش می کشی و به گوشه ای پرت می کنی. 

- اگه نخوابی نمی برمت دَدَ! 

از کار تو تعجب کرده. یک جوری نگاهت می کند. حتی گریه هم نمی کند. فقط دلیل این رفتار تو را نمی داند. خودت هم از این عصبانیت بی مورد ناراحت شده ای. می دانی که فردا یا پس فردا، هر زمان از چیزی ناراحت شد، اجازه دارد که اشیاء را به اطراف پرتاب کند. خودت یادش داده ای. سیادت دوران هفت ساله ابتدای زندگیش را نیز خدشه دار کرده ای. 

پسر کوچولو کنارت دراز می کشد و می خوابد و تو دیگر خوابت نمی برد.  می دانی که انّ الحسنات یذهبن السیئات ولی نمی دانی کدام حسنه ای می تواند این سیئه را محو کند.  

تنها چیزی که به تو آرامش می دهد یک ذکر است. در دل صدایش می کنی: یا جبار.

نظرات 4 + ارسال نظر
راهی سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:30 ب.ظ

یکی از این بزرگایی که نزدیک همین سالها زندگی میکرد و اسمشو فراموش کردم میگه یه شب بچه هام سروصدامیکردن حواسم جمع نمیشد اومدم یه تشر بهشون زدم نه دعوا و کتک و داد وبیداد.ناراحت بودم به استادم گفتم فرمودن بعید نیست چندسال از راه دور افتاده باشی!!!!!!منم نمیتونم خودمو کنترل کنم خیلی بهتر شدم ولی هنوز داد وبیداد میکنم!!!خدا بدادم برسه.
نظر ما که قابلی نیست اما ما دوستون داریم نه بخاطر خودت بخاطر دغدغه هات! اگه ازم خوشت نمیاد کامنت نذارم چون دوس ندارم تحویلم نگیرن من خالصانه برات نوشتم.دوتا جوجه قشنگ هم دارم.

سلام
از نظرات خالصانتون خالصانه ممنونم. و نیز از حسن نظرتون در مورد مطالب.
از مطلبتون هم استفاده کردم.
بسیار سپاسگزارم.
محتاج دعای خیر هستیم.
خدا جوجه های کوچولوتون رو براتون حفظ کند.

راهی چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:42 ب.ظ

سلام ممنونم که جواب دادین.شرمنده شدم.آخه من نسبت به وبلاگ کسایی که خدا تو زندگیشون فقط یه اسم یا یه رافع بلا نیست بلکه بزرگترین سوژه زندگیشونه حساسیت دارم از تنهایی درمیام.من دوستای مذهبی درست و درمون زیادی ندارم مذهبیهای دگم و سطحی نگر هم ادمو یاد خوارج میندازن!پس هر جوری شده رفیقت میشم !!!!!!!!!!!
جدیدا چندتا وبلاگ قشنگ هم پیدا کردم ولی حرفای شما رو انگار چند دقیقه پیش میخواستم برای خودم بگم!
امام در جواب عروسش که میگه بچه ها اذیتم میکنن یا بچه داری سخته میگه حاضرم یه سال نماز شبمو بدم و ثواب یه شب بچه داری شما رو بگیرم.جوجه های من 11 ماه فاصله دارن خیلی صبر میخواد هم ما هم خودشون اذیت میشن.
حلال کنید .التماس دعا.

سلام
دشمنتون شرمنده. من هم خوشحال میشم با هم ارتباط داشته باشیم. از تجربه هاتون استفاده می کنم.
آره. واقعا صبر می خواد. من هم با یه بچه اصلا راضی نمی شم ولی هر وقت به دومیش فکر می کنم ترس برم می داره. خدا کمک کنه توکلمون زیاد بشه.

مامان محمدین پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:14 ب.ظ http://mohammadein.blogfa.com

سلاممممممممممممممممممممم

وای من اینقدر دنبال آدرست میگردم هیییییی!

الان لینکت میکنم.


میخوایم بیایم ببینیمتون........... البته تو آبان فکر کنم بشه.......

با مهدیه هم صحبت کن یه روزی در نظر بگیرین.......

یا بیاین خونه ما ......

فرقی نداره.

دلم میخواد ببینمت گلمممممم.

بوسسسسسسسسسسسس برای تو و پسرتتتتتتت.

باشه سمیه جان حتما.
من یکی دوبار رفتم دانشگاه مهدیه رو دیدم البته بدون علی. خیلی دوست دارم شما رو هم ببینم.

زینب سادات دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:29 ب.ظ http://zire1saghf.blogfa.com

یا رحمان !
یا راحم طفل صغیر
ولی خب ما شیخ کبیرها رو هم خدا دوست داره....

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد