تجربه های یک مامان

خداوند در 2 اسفند 88، پسرکوچولویی را به من امانت داد.

تجربه های یک مامان

خداوند در 2 اسفند 88، پسرکوچولویی را به من امانت داد.

مفهوم "نیست"!

پسری که 20 ماهش شد تازه مفهوم "نیست" را درک کرد. یعنی فهمید که "نیست" مخالف "هست" است. حالا چند وقت است که خودش هم دارد از این واژه استفاده می کند.

یادگیری زنگ ها

چند وقت است که رنگ ها را می فهمد البته گاهی اشتباه می گوید و من تصحیح می کنم و گاهی درست. هم فارسی اش را هم عربی اش. 

مکانیسم یادگیری رنگ ها هم یکی از آن چیزهایی است که واقعا من را به شگفتی می آورد.

مفهوم کوچک و بزرگ

پسر کوچولو یک قطار کوچولو داشت (می گویم داشت چون الان دیگر خراب شده) که وقتی روشنش می کردی همین جوری برای خودش می رفت. من خیلی از این قطار خوشم می آمد، حالا کار نداریم. پسری می رفت باتری می آورد و من تویش می گذاشتم. گاهی وقتی ها باتری قلمی می آورد و من می گفتم: "این بزرگ است." بعد او سعی می کرد باتری را در قطار بگذارد ولی نمی شد، بعد من می گفتم: "یک باتری کوچک بردار." خلاصه آن قدر باتری های مختلف را امتحان می کرد تا بالاخره یک باتری نیم قلمی پیدا می کرد که به قطار می خورد.  

این طوری بود که مفهوم کوچک و بزرگ را یاد گرفت. این مساله به چند ماه پیش برمی گردد. شاید همان 18 ماهگی.

مهندس بازی

وقتی پسر کوچولو با یک کلید می افتد به جان ماشین کوچولوهایش و چرخ هایشان را در می آورد و  از این موفقیت کلی ذوق می کند، یا با خودکار سعی می کند پیچ های تلفن اسباب بازی اش را باز کند و در این کار موفق نمی شود، مرتب نگو: "وای نکن، خراب شد." بچه دارد آزمایش می کند و چیزهای جدید یاد می گیرد. چه کار داری به کارش، فقط مواظبش باش که به خودش آسیبی نزند، همین!

بازی بس است

سطل را می گیرد زیر شیر آب، شیر را کمی باز می کنم، ته سطل آب جمع می شود، سطل را برمی دارد و روی زمین خالی می کند. دارد ادای مرا در می آورد وقتی که با سطل آب، زمین را می شویم.

چند بار که این کار را تکرار کرد، می گویم: "خب بسه، بریم."

جیغ و فریاد می کند.

یادم می آید که جایی خوانده ام که بچه ها نمی توانند به سرعت از یک فضا به فضای دیگر منتقل شوند. مثلا اگر در مهمانی یا پارک مشغول بازی هستند، شما باید قبل از آن که زمان رفتن فرا برسد، چندین بار و با فواصل زمانی چند دقیقه، به آنها اعلام کنید که وقت رفتن رسیده و باید بازی را تمام کنند.

می گویم: "یک سطل دیگر بریز، بعد برویم." و شیر آب را باز می کنم. این طوری به او فرصت می دهم که از این سطل آخر به اندازه کافی لذت ببرد و خودش را برای اتمام آب بازی آماده کند.

آب را که خالی می کند، می گویم برویم، خیلی راحت قبول می کند، سطل را سرجایش می گذارد و همراهم می آید.