تجربه های یک مامان

خداوند در 2 اسفند 88، پسرکوچولویی را به من امانت داد.

تجربه های یک مامان

خداوند در 2 اسفند 88، پسرکوچولویی را به من امانت داد.

بازی بس است

سطل را می گیرد زیر شیر آب، شیر را کمی باز می کنم، ته سطل آب جمع می شود، سطل را برمی دارد و روی زمین خالی می کند. دارد ادای مرا در می آورد وقتی که با سطل آب، زمین را می شویم.

چند بار که این کار را تکرار کرد، می گویم: "خب بسه، بریم."

جیغ و فریاد می کند.

یادم می آید که جایی خوانده ام که بچه ها نمی توانند به سرعت از یک فضا به فضای دیگر منتقل شوند. مثلا اگر در مهمانی یا پارک مشغول بازی هستند، شما باید قبل از آن که زمان رفتن فرا برسد، چندین بار و با فواصل زمانی چند دقیقه، به آنها اعلام کنید که وقت رفتن رسیده و باید بازی را تمام کنند.

می گویم: "یک سطل دیگر بریز، بعد برویم." و شیر آب را باز می کنم. این طوری به او فرصت می دهم که از این سطل آخر به اندازه کافی لذت ببرد و خودش را برای اتمام آب بازی آماده کند.

آب را که خالی می کند، می گویم برویم، خیلی راحت قبول می کند، سطل را سرجایش می گذارد و همراهم می آید.

نظرات 3 + ارسال نظر
مامان محمدین پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:36 ب.ظ http://mohammadein.blogfa.com

متشکرم بابت مطلبت.

بله عزیزم بسیااااااار موثق!

بهت اطمینان میدم.

خواهش می کنم. ممنون سمیه جان

زهرا چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:43 ب.ظ http://tahaandmaman.blogfa.com

سلام.کوچولوی شما 2 سالش شده؟؟؟

سلام. نه یکسال و هشت ماهش است.

حورا سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:44 ق.ظ http://meqdad.persianblog.ir

کل مطالبت را خواندم.کلی به حال پسرکت غبطه خوردم که مادری مثل تو دارد.و دلم برای پسرکم سوخت که مادری مثل من...

ای بابا چوب کاری میفرمایید
من هم قبلا وبلاگ گل پسرتان را دیده بودم. در ضمن زیارت قبول

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد