تجربه های یک مامان

خداوند در 2 اسفند 88، پسرکوچولویی را به من امانت داد.

تجربه های یک مامان

خداوند در 2 اسفند 88، پسرکوچولویی را به من امانت داد.

بازی قصه گویی

بسم الله

یک بازی با قصه گویی.

چند تا قرارداد برای بچه های بگذارید. مثلا بگویید وفتی که گلدان را نشانت دادم بگو رنگ سبز، وقتی که توپ را نشان دادم بگو توپ و به همین ترتیب. بعد داستان را طوری تعریف کنید که در آن از این کلمات استفاده شود و بچه در قصه گویی مشارکت داشته باشد. این طوری دقت او به قصه هم زیاد می شود.

آموزش رنگ ها

بسم الله

در آموزش رنگ ها، هر دفعه نام یک رنگ را به کوچولو بگویید و در زمان ها و مکان های مختلف تکرار کنید تا یاد بگیرد، آن وقت سراغ رنگ بعدی بروید. اگر بخواهید هم زمان چند رنگ را به او یاد بدهید، رنگ ها را با هم قاطی می کند. البته توانایی بچه ها با هم متفاوت است. من به پسر کوچولو یک عالمه رنگ یاد دادم. یعنی نام هر رنگی را برایش می گفتم. حالا دو سه تا را یاد گرفته و بقیه را هر از گاهی با هم اشتباه می کند.

دو نکته ایمنی

بسم الله

۱) از این کاکائوهایی که شکل سکه هستند برای بچه های کوچک نخرید چون آن وقت هر سکه ای را می خواهند در دهانشان بگذارند.

۲) حواستان به کتاب هایی که برای بچه ها می خوانید باشد. یک کتاب برای پسر کوچولو خوانده بودم که در آن یک پسری مریض می شود و مادرش به او دارو می دهد. دیروز یک شیشه دارو را دید. گفتم این داروست نباید دست بزنی. گفت: بخوریم. دیدم حسابی بی احتیاطی کرده ام.

قربانی

می گفت همه چیزت را باید برای قربانی شدن آماده کنی. مطمئن باش که یک روز حتما خدا از تو قربانی می خواهد و اگر تعلل کنی... 

خیال می کنی راحت است؟! 

فکر می کنم داغ علی اکبر از داغ علی اصغر خیلی خیلی سوزاننده تر بود. فرزندت را بپروری بیست و چند سال و حالا که میوه عمرت به ثمر نشسته، آن هم چه ثمری، اشبه الناس برسول الله خَلقا و خُلقا و منطقا...  

خیال می کنی راحت است؟! 

و تو مدام به لغلغه زبان می خوانی: بابی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی و اسرتی. تنت می لرزد وقتی لحظه ای به این خواسته ات می اندیشی. 

"خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند، خوشا به حال آنان که در این قافله نور، جان و سر باختند، خوشا به حال آنهایی که این گوهرها را در دامن خود پروراندند."  

                                 

می دانید یک حال خوف و رجا دارم. از یک سو از آنچه در سرنوشتم رقم خورده است، می ترسم و از سوی دیگر امید دارم، چون مثنوی حبهه و جنگ را بارها و بارها از زبان آنان که دیده اند و لمس کرده اند شنیده ام و اگر آن روز خمینی بود که چنین شوری در دلها می انداخت که مردان خدا سر و جان و مال و فرزند می باختند در راه حق، امروز نیز شما هستید و من چقدر با یادآوری وجود شما، دلم قرص می شود. 

 

پ.ن: اگر می خواهی حال امشبم را بدانی، این را از دست نده.

نماز، قرآن

به نام خدا  

1) دوستی دارم که پسرش امسال رفته کلاس اول. می گفت که از وقتی پسرش یک ساله بود، در کلاس های حفظ قرآن شرکت می کرد. پرسیدم: تأثیری هم روی بچه ات داشت؟ گقت: الان وقتی سوره ای را یک بار برایش می خوانی، سریع حفظ می شود. 

2) موقع نماز که می شود، تلویزیون را روشن می کنم و صدای اذان در خانه می پیچد و بعد هم وقتی خودم نماز می خوانم، باز هم تلویزیون را خاموش نمی کنم تا اقامه نماز را هم پسرکوچولو ببیند.

3) یکی از این لپ تاپ های قرآنی عموفردوس را خریده ای. مدتی است که پنهانش کرده ای تا وقتی دوباره در اختیار پسر کوچولو گذاشتی، برایش تازگی داشته باشد. حالا بعد از یکی دو ماه انگار که بهتر می فهمد که این لپ تاپ چیست و به چه دردی می خورد. دکمه سوره حمد را فشار می دهد و می گوید: نما[ز] می خونه! بعد می بینی که خودش هم دارد با نوای تلاوت سوره، همراهی می کند.