پسر کوچولو یک قطار کوچولو داشت (می گویم داشت چون الان دیگر خراب شده) که وقتی روشنش می کردی همین جوری برای خودش می رفت. من خیلی از این قطار خوشم می آمد، حالا کار نداریم. پسری می رفت باتری می آورد و من تویش می گذاشتم. گاهی وقتی ها باتری قلمی می آورد و من می گفتم: "این بزرگ است." بعد او سعی می کرد باتری را در قطار بگذارد ولی نمی شد، بعد من می گفتم: "یک باتری کوچک بردار." خلاصه آن قدر باتری های مختلف را امتحان می کرد تا بالاخره یک باتری نیم قلمی پیدا می کرد که به قطار می خورد.
این طوری بود که مفهوم کوچک و بزرگ را یاد گرفت. این مساله به چند ماه پیش برمی گردد. شاید همان 18 ماهگی.