خداوند در 2 اسفند 88، پسرکوچولویی را به من امانت داد.
درباره من
دوم اسفندماه سال 1389، من(!)، مامان شدم. اینجا می نویسم نه فقط برای این که خاطرات پسری را ثبت کرده باشم، هرچند خواه ناخواه آنچه می نویسم درباره اوست ولی بیشتر دوست دارم که آنچه را که تجربه کرده ام در اختیار مادری دیگر قرار دهم تا شاید ذره ای از رنج سردرگمی هایی را که گاه و بی گاه دچارش شدم، از روی دوشش بردارم و یا همدردی کرده باشم با لحظات تلخ و شیرین مادری اش و شایدتر برای آینده خودم و کوچولوهای دیگر، اگر خدا عنایت کند و شایدترتر... باقی اش را نمی دانم که گذر زمان خود تعیین کننده است.
ادامه...
وقتی آب دماغ کوچولوها راه افتاد که نباید دست و پایمان را گم کنیم و آنها سریعاً را به دکتر برسانیم. گاهی درمان های گیاهی و مراقبت های خانگی و مادرانه خیلی کارسازتر از داروهای شیمیایی اطباء است.
از این طبابت های گیاهی به ما هم بگو؛پسری الان دوهفته است که مریضه و بااینکه کلی داروی شیمیایی خورده خوب نشده.