تجربه های یک مامان

خداوند در 2 اسفند 88، پسرکوچولویی را به من امانت داد.

تجربه های یک مامان

خداوند در 2 اسفند 88، پسرکوچولویی را به من امانت داد.

کوچولوها زود فراموش می کنند

بابا تازه به خانه آمده. می خواهی چند دقیقه در کنارش بنشینی تا بعد از یک روز پرکار کمی با هم صحبت کنید. پسر کوچولو دستت را می کشد و می خواهد همراهش به اتاق بروی. معلوم نیست که آنجا به دنبال چه چیز است. به حرفش گوش نمی کنی. او سر و صدا راه می اندازد. می خواهی بگویی که مامان از صبح تا حالا مال پسری بوده و الان نوبت بابا است ولی او که این چیزها را نمی فهمد. شروع می کنی از کارهایی که امروز پسر کوچولو انجام داده برای بابا تعریف می کنی. 

- به بابا گفتی رفتیم حمام آب بازی کردیم؟

- به بابا گفتی روروئک را شستیم؟ 

- ماژیک هایت را به بابا نشان دادی؟ 

- نقاشی ات را بیاور بابا ببیند. 

حالا پسر کوچولو یادش رفته که یک چیزی در اتاق بود که او به شدت دلش می خواست مامان را برای آوردنش به آنجا بکشاند. الان کنار بابا نشسته و با هم  نقاشی می کشند و تو با با رضایت به این صحنه نگاه می کنی.

نظرات 1 + ارسال نظر
زینب سادات دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:44 ب.ظ http://zire1saghf.blogfa.com

بچه های نرمال این جوری هستن
پسرهای منم زود سرشون گرم میشه به یه چیزه دیگه
ولی چشمت روز بد نبینه یه دفعه سعی کردم با این روش یه دختر کوچولویی رو از تصمیمش منصرف کنم !!! فکر کن داشتم با دیوار حرف می زدم نه با اون!
به هیچ عنوان گوش نمی کرد!
خدا رو شکر کردم که اون بچه ی من نیست!!!! وگرنه بدجوری کلامون می رفت تو هم!

آخی. طفلک مامانش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد