تجربه های یک مامان

خداوند در 2 اسفند 88، پسرکوچولویی را به من امانت داد.

تجربه های یک مامان

خداوند در 2 اسفند 88، پسرکوچولویی را به من امانت داد.

کوچولوها زود فراموش می کنند

بابا تازه به خانه آمده. می خواهی چند دقیقه در کنارش بنشینی تا بعد از یک روز پرکار کمی با هم صحبت کنید. پسر کوچولو دستت را می کشد و می خواهد همراهش به اتاق بروی. معلوم نیست که آنجا به دنبال چه چیز است. به حرفش گوش نمی کنی. او سر و صدا راه می اندازد. می خواهی بگویی که مامان از صبح تا حالا مال پسری بوده و الان نوبت بابا است ولی او که این چیزها را نمی فهمد. شروع می کنی از کارهایی که امروز پسر کوچولو انجام داده برای بابا تعریف می کنی. 

- به بابا گفتی رفتیم حمام آب بازی کردیم؟

- به بابا گفتی روروئک را شستیم؟ 

- ماژیک هایت را به بابا نشان دادی؟ 

- نقاشی ات را بیاور بابا ببیند. 

حالا پسر کوچولو یادش رفته که یک چیزی در اتاق بود که او به شدت دلش می خواست مامان را برای آوردنش به آنجا بکشاند. الان کنار بابا نشسته و با هم  نقاشی می کشند و تو با با رضایت به این صحنه نگاه می کنی.