تجربه های یک مامان

خداوند در 2 اسفند 88، پسرکوچولویی را به من امانت داد.

تجربه های یک مامان

خداوند در 2 اسفند 88، پسرکوچولویی را به من امانت داد.

کوچولوها زود فراموش می کنند

بابا تازه به خانه آمده. می خواهی چند دقیقه در کنارش بنشینی تا بعد از یک روز پرکار کمی با هم صحبت کنید. پسر کوچولو دستت را می کشد و می خواهد همراهش به اتاق بروی. معلوم نیست که آنجا به دنبال چه چیز است. به حرفش گوش نمی کنی. او سر و صدا راه می اندازد. می خواهی بگویی که مامان از صبح تا حالا مال پسری بوده و الان نوبت بابا است ولی او که این چیزها را نمی فهمد. شروع می کنی از کارهایی که امروز پسر کوچولو انجام داده برای بابا تعریف می کنی. 

- به بابا گفتی رفتیم حمام آب بازی کردیم؟

- به بابا گفتی روروئک را شستیم؟ 

- ماژیک هایت را به بابا نشان دادی؟ 

- نقاشی ات را بیاور بابا ببیند. 

حالا پسر کوچولو یادش رفته که یک چیزی در اتاق بود که او به شدت دلش می خواست مامان را برای آوردنش به آنجا بکشاند. الان کنار بابا نشسته و با هم  نقاشی می کشند و تو با با رضایت به این صحنه نگاه می کنی.

یک پروژه سنگین

وای وای وای... فکر کنم این پروژه "از پوشک گرفتن"، جزء سخت ترین کارها باشد.  

من یک مشکل اساسی دارم که از هر کس می پرسم و هر کتابی را که مطالعه می کنم به جواب نمی رسم، آن هم این که چه طوری به پسری یاد بدهم که هدف انسان از رفتن به دستشویی چیست؟ 

پسری خیال می کند که من می برمش آنجا که با شلنگ به در و دیوار آب بپاشد و با فرچه زمین را تمیز کند. 

راستی این را هم بگویم که من برایش لگن نخریدم. چون کلاً دوست دارم زمانی از یک وسیله ای استفاده کنم که واقعا مطمئن باشم وجودش ضروری است و چون دیدم که خیلی ها بدون لگن هم به بچه هایشان دستشویی رفتن را یاد دادند، لزومی ندیدم که لگن بخرم. 

امروز دیگر حسابی کلافه و شکست خورده شدم. هر چند طبق نشانه هایی که آقای دهنوی در کتابشان داده اند، فکر می کنم که الان وقت آموزش رسیده ولی بعد از چند روز تلاش بی حاصل به این نتیجه رسیدم که شاید هنوز برای پسری زود باشد و بهتر است خودم را زیاد ناراحت نکنم. شاید همین که چند بار در روز به دستشویی ببرمش، کافی باشد.

بازی

بچه ها که به این سن می رسند، دیگر دلشان می خواهد بیشتر وقتشان را به بازی بگذرانند. پسری هم عجیب عاشق نی نی است. این را در سفر مشهد فهمیدم. با این که حسابی به من وابسته است ولی وقتی در صحن یک بچه را می دیدید، من را کاملا فراموش می کرد و به دنبال او راه می افتاد، گاهی هم می رفت بچه های بزرگتر از خودش را محکم بغل می کرد. صحنه جالبی بود، پاهای بچه را می چسبید در حالی که قدش تنها به کمر او می رسید. 

می گفتم، از بازی بچه ها می گفتم. حالا ما مانده ایم که پسری را کجا ببریم بازی کند، بابا هم که سخت مشغول درس است و نمی خواهیم زیاد مزاحمش شویم. پسری از صبح که بیدار می شود به ما می چسبد و چون حوصله اش سر می رود همه اش شیر می خواهد. من هم گاهی سرش را گرم می کنم، کتاب می خوانم برایش، توپ بازی می کنیم و... ولی این وضعیت دو تا مشکل دارد اول این که می ترسم عادت کند که با من بازی کند و تنهایی بازی کردن را یاد نگیرد و ثانیا... این یکی را ولش کن. دوست ندارم مسائل خودم را قاطی کارهای پسری کنم. همان اولا کافی است. در ضمن بعد از یک مدت بازی با من هم خسته می شود و... 

کسی اگر پیشنهادی داشت لطفا ما را راهنمایی کند.

سرعت یادگیری

هر وقت پسری را می بریم تهران با حجم زیادی از اطلاعات مواجه می شود: این دایی است، این خاله، این عمو، این مامان جون، این... همه هم انتظار دارند که پسری به سرعت اسمشان را یاد بگیرد. 

آدم در شگفت می شود از خلقت خدا و قدرت یادگیری که در بچه های کوچک قرار داده شده. 

مهارت های کلامی

سیستم سخن گویی پسری افتاده روی غلطک خدا رو شکر. تند و تند لغت ها را یاد می گیرد و به کار می برد، چند تا جمله هم می گوید. بعضی از کلمات عربی را هم بلد است. به "ماه" اشاره می کند و می گوید "مغن" یعنی "قمر". برایم جالب است که من ماه را در کتاب نشانش دادم ولی خوب توانست با ماه خارجی ارتباطش بدهد و بشناسد، ماه شب های رمضان المبارک صحن جامع رضوی یادش به خیر.